قصه ما- پارت 2
من که شوکه شده بودم و فکر می کردم دارم خواب می بینم نه از این لحاظ که فکر کنید خوشحال شده بودم نه از این بابت که اونو مثل داداش خودم می دانستم و اصلاً فکرش را نمی کردم که از من خواسگاری کنه . از من خواست اول خودم جوابش را بدهم و بعد اگر جواب من مثبت بود مسأله را به خانواده اش بگوید چون اصلاً دلش نمی خواست که این مسأله باعث کدورت و ناراحتی خانواده ها شود چون رابطه خانواده ها رابطه ای نبود که امروز و دیروزی باشد و قدمت بسیار زیادی داشت و حیف بود که به خاطر این مسأله خدایی نکرده کدورتی پیش بیاید . مهلت خواستم تا فکر کنم اما بابایی ات عجله داشت و با کلی چک و چونه یک هفته به من مهلت فکر کردن داد . اون...